آخه من ....!!

آخه من کم کم داره یادم می ره!!


آخه من کم کم داره یادم می ره!!
یکی بود یکی نبود.. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. 
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل 
به دخترکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

دخترکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. 

اما مامان و باباش می‌ترسیدن که دختر کوچولوشون حسودی کنه

 و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای دخمل کوچولوی قصه

 اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق

 مواظبش باشن.

دختر کوچولو که با برادرش تنها شد … 

خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….


به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم میره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد